میتوان دموكراسی را بعنوان نوعی خودمدیری تعریف نمود كه جامعه در آن مشاركت نموده باشد....
مدیریت ـ
تعریف صحیح اصطلاح مدیریت، از نظر رفع نمودن موارد منفی و كجبینیهای ناشی از اصطلاح قدرت حائز اهمیت میباشد. مدیریت نیز همانند فرهنگ پدیدهای است كه در جامعه دارای استمرار میباشد. بصورت عمومیتر میتوان گفت در سطح كیهانی و بویژه در كیهان بیولوژیك مترادف با تمركز عصبی و توسعهی مغزی است. مدیریت بیانگر نظاممندی موجود در كیهان و حالت خروج آن از كائوس میباشد. اگر طبیعت معنایی دارای هوش منعطف موجود در جامعه توسعه یافته باشد، پیشرفتهبودن قوهی مدیریتی را با خویش به همراه میآورد. میتوان مغز اجتماعی را مدیریت عنوان نمود. در این وضعیت تحلیل اصطلاحات خودمدیری (خودمدیریتی و یا مدیریت اتونوم و خودمختار و یا خودگردان) و مدیریت بیگانه حائز اهمیت است. خودمدیری، تنظیم كردن و نظارت بر قوهی موجود در طبیعت اجتماعی خویش و بدین ترتیب استمرارپذیر نمودن جامعه و تغذیه و محافظت از آن را تحت ضمانت قرار میدهد، اما مدیریت بیگانه خویش را به مثابه قدرت »طبیعی نموده« و جامعهی مزبور را) با از بین بردن مغزش) فریب داده و بدین ترتیب برای خویش بصورت مستعمره درآورده و بر آن حكومت مینماید. بنابراین مدیریت برای یك جامعه اهمیتی حیاتی دارد. جامعهای كه از خود مدیری محروم گردانده شده باشد، هم قادر نخواهد بود از مستعمره شدن رهایی یافته و هم در نتیجهی طبیعی این امر از طریق آسیمیلاسیون و نسلكشی ناگزیرا در دوران بعد نابود خواهد شد.
مدیریتهایی كه با ماهیت جامعه بیگانه هستند، نمایندهی زورگوترین و استثمارگرترین شكل قدرت میباشند. بنابراین حیاتیترین، اخلاقیترین، علمیترین و زیباترین وظیفه برای یك جامعه، دست یافتن به نیروی خودمدیری میباشد. جامعهای كه موفق به انجام این وظیفه نشود، همانگونه كه توسعهی اخلاقی، علمی و زیبایی آن میسر نخواهد بود، نهادینهشدن و توسعهی سیاسی و اقتصادی آن نیز از بین میرود. مورد مهم این است كه از طرفی از متحول شدن قوهی مدیریت به شكل قدرت ممانعت نموده و از طرف دیگر تا آخرین حد در برابر بیمدیریتی مقاومت نماید. به اندازهای كه قدرتی ننمودن مدیریت مهم است، گرفتن امتیازات مدیریتی قدرت از دست آن نیز حائز اهمیت فراوانی است. به میزانی كه قدرت ضد اجتماعی باشد، مدیریت نیز به همان میزان قوهی اجتماعی است. بدون قوهی اجتماعی، توسعهی اخلاقی، زیباییشناسانه و علمی بوجود نمیآید. بدین ترتیب هنگامی كه از منظر محدود توسعهی فرهنگی صورت نگیرد، از منظر وسیع نیز توسعهی اقتصادی و سیاسی نیز بوجود نمیآید. چیزی كه در این وضعیت پیش خواهد آمد، استعمارگری، آسیمیلاسیون و نابودی نسلكُشانه میباشد.
به میزانی كه مدیریت قدرتی در جامعه آنتیدموكراتیك باشد، خودمدیری نیز به همان میزان با مدیریت دموكراتیك در پیوند میباشد. به همان اندازه كه مدیریت-های قدرتی خالص بیانگر مخالفت با دموكراسی و دور گرداندن جامعه از مدیریت باشند؛ مدیریت-های خودی نیز به میزانی كه جامعه را در مدیریت مشاركت دهند، بیانگر توسعهی دموكراسی خواهند بود. در این وضعیت میتوان دموكراسی را بعنوان نوعی خودمدیری تعریف نمود كه جامعه در آن مشاركت نموده باشد. به سبب اینكه مدیریت-های خودی همیشه با جامعه در پیوند هستند، نمیتوان آنها را فاقد مشاركت تصور نمود؛ باتوجه به این امر در سرشتشان دموكراسی وجود دارد. به سبب اینكه دموكراسیها اصطلاحاتی هستند كه بیشتر برای ماكرو جوامعی نظیر خلق و ملت در نظر گرفته میشوند، مدیریت-های خودی بیانگر قوهای هستند كه از كوچكترین جامعهی كلانی گرفته تا وسیعترین جوامع ملی توسعه یافته و دارای استمرار میباشند. عدم توان حل اغتشاش قدرت و مدیریت و تحریف آن در صدر مهمترین بحران و یا مسائلی قرار دارند كه علوم اجتماعی بدان دچار میباشند. این نیز همراه با خود تمامی آنالیزهای ساختاری و ذهنی و رویكردهای تاریخی را در درون كائوس فرو برده و بر طول عمر بحران میافزاید. نتیجه بلعیدن تمامی جامعه و محیطزیست از طرف قدرت و تهی نمودن دموكراسی از مضمونش و درآوردنش بصورت قالبی توخالی و كاهش دادن آن به حالت آداب و تشریفاتی میباشد كه خویش را بصورت بیمعنا تكرار مینماید. تا زمانی كه جامعهشناسی اصطلاحات قدرت و مدیریت دموكراتیك را در كانون توجه خویش قرار نداده و در همین رابطه رهیافت را در تاریخ و سایر علوم اشاعه ندهند، گذار از بحران موجود در عرصه-ی علمی و بنابراین بحران اجتماعی بعنوان حیث ساختاری و معنایی ممكن نخواهد بود.
سیاست ـ
اصطلاح سیاست نیز نماد پدیدهی اجتماعیای است كه حداقل به اندازهی اصطلاح قدرت درك آن دشوار میباشد. «پولیتیكا» كه هم اصطلاح مدیریت و هم قدرت را تداعی مینماید، بعنوان واژه دارای ریشهای یونانی بوده و به معنی «مدیریت شهر» میباشد. لیكن هنگامی كه از آن به مثابه پدیدهی اجتماعی بحث به میان میآید، میتوان آن را همچون توسعهی جامعه و بخشیدن فردباوری به اعضای آن از طریق مدیریت آزادانه تعریف نمود. پدیدهی مدیریت را در خویش میپروراند اما نمیتوان آن را به «مدیریت» فروكاست. نه می-توان آن را با خودمدیری و نه با مدیریت قدرتی همسان دانست. تفسیر سیاست بعنوان حوزهی آزادی جامعه و عرصهی آفرینشی كه در آن توسعه از طریق معنا و اراده بوجود میآید، به واقعیت ماهوی آن نزدیكتر میباشد. حتی میتوان سیاست را با آزادی همسان دانست. در اینجا جامعه هم از طریق فكر و هم عمل، نهاد و هویت خویش را درك نموده، توسعه داده و از آن حفاظت مینماید. هنگامی كه سیاست بصورت قوهی خودمدیری درمیآید، به مثابه سیاست دموكراتیك كسب هویت نموده و در صورتیكه به وضعیت مدیریت قدرتی دچار گردد نیز میتوان به مثابه انحراف سیاست از واقعیت ماهوی خویش و درافتادن به انكار خویش ارزیابی نمود. حوزهی قدرت، حوزهی نفی سیاست است. بنابراین مدیریت دولتی آنگونه كه لیبرالیسم به اصرار آن را تحمیل مینماید، سیاست و مدیریت سیاسی نبوده، بلكه عكس آن به معنی نفی سیاست و جایگزینی یا مدیریت سلیقهای قدرت و یا حكمرانی مقرراتی دولت با آن خواهد بود. حكمرانی دولتی را به هیچ وجه نمیتوان بعنوان سیاست تعریف نمود؛ نوعی قدرت مقرراتی و یا قدرتی است كه به هنجارها دست یافته است. خود قدرت نیز در هر وضعیتی نفی سیاست میباشد.
حوزهای كه در علوم اجتماعی بیشتر از هرچیز اغتشاش اصطلاحی در آن صورت میگیرد، حوزهی مناسبات قدرت، مدیریت و سیاست میباشد. اصطلاحات آنچنان بصورت مختلط و با تلقی آن بصورت همسان بكار میرود كه تمامی سقف علوم اجتماعی به شیوهای زنجیروار به صورت اشتباه تنیده میشود. علوم اجتماعی متأثر از ایدئولوژی لیبرال، در این حوزه به یك اغتشاش ذهنی نامحدود خدمت مینمایند. بویژه تمامی اعمال نظامهای حاكمیتگرا، سیاست عنوان گشته و پسماندههای سیاسیای كه پابرجا باقی ماندهاند نیز نادیده گرفته میشوند؛ به شكل مدیریت ابتدائی عشیرهای، بومیگرایی محدود فاقد توان تشخیص دوران طولانی مدت و توان نمایندگی منافع ملی اساسی داخلی و خارجی مورد قضاوت واقع میگردند. در این موضوع در ابعاد عظیمی اغتشاش ذهنی و آشوب وجود دارد. علیرغم اینكه سیاست مدتی طولانی است كه از جامعه بیرون رانده شده و بجایش نمادهای قدرتی همسان با خیانت نشانده شدهاند، به راحتی دَم از ایجاد یك توسعهی بزرگ سیاسی و رسیدن سیاست به سطحی مدرن و متمدن میزنند. در حالیكه این منافع حیاتی جامعه و كامیابی و توسعهی ساختاری و معنایی آن است كه در حوزهی اجتماعی ـ كه در آن سیاست وجود دارد ـ باید مصداق داشته باشند. جوامعی كه فاقد سیاست بوده و یا دارای سیاستی ضعیف باشند، دچار یك قدرت نابودگر و استثماری از خارج و یا معروض فشار و استثمار یك قشر سرآمد قدرتی و طبقهی استثمارگر از درون خواهند شد. بزرگترین نیكی كه بتوان در حق جامعهای روا داشت، اینست كه آن را به سطح جامعهی سیاسی ارتقاء دهیم. مورد بهتر، رساندن آن به یك دموكراسی مستمر و ساختاری است كه در آن سیاست دموكراتیك بصورت بیست و چهار ساعته عمل نماید.%
برگرفته از کتاب مسئله کُرد و رهیافت ملت دموکراتیک